محل تبلیغات شما
در بسطام یک مسیحی بود که مسلمان نمی شد. مردم هر چه اصرار کردند مسلمان شود تا شهر شان مسیحی نداشته باشد، قبول نمی کرد.

او را پیش بایزید آوردند، در پاسخ به بایزید گفت: من دوست دارم چون بایزید مسلمان شوم و گناه نکنم، لیک خود می دانم نمی توانم از شراب دست بردارم.
ای بایزید،من بسیار آرزو داشتم که می توانستم چون تو مسلمان واقعی شوم، ولی می دانم نمی توانم و نمی خواهم مانند بقیه مردم شهر مسلمان شوم و دروغ بگویم و آبروی تو را ببرم.
حیف نیست به تو هم مسلمان گویند به من هم؟!!

بایزید را اشک در چشم جمع شد و گفت: برو مسلمان واقعی تو هستی که احترام دین مرا نگه می داری.

مؤمن آن باشد كه اندر جزر و مد
كافر از ايمان او حسرت خورد

اندکی صبر سحر نزدیک است...

مومن آن باشد که ...

باران که شدی مپرس این خانه کیست...

مسلمان ,نمی ,بایزید ,تو ,چون ,شوم ,می دانم ,شوم و ,دانم نمی ,نمی توانم ,آن باشد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کاشکی خواننده شعرم باشی.. حسابداری و حسابرسی